حقیقت جو

در محور توحید گفتن و نوشتن و خواندن

حقیقت جو

در محور توحید گفتن و نوشتن و خواندن

۱۷ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

۱۸
تیر

⚡️🌷⚡️🌷⚡️🌷⚡️🌷⚡️
🌷
⭕️سفارش های قرآن به #زنان و #دختران چیست؟

💠حجاب
 
🔷یا ایها النبی قل لازواج و بناتک و نساء المؤمنین یدنین علیهنّ من جلابیبهنّ ذلک ادنی ان یعرفن فلا یؤذین[۱] ای پیامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنان بگو روسری های بلند خود را بر خویش فرو افکنند. این کار برای این که (به عفاف) شناخته شوند و مورد آزار قرار نگیرند، بهتر است.

💠دوری از خود نمایی

🔷و قرن فی بیوتکنّ و لا تبرّجن تبرّج الجاهلیه الاولی[۲] در خانه های خود بمانید و همچون زنان جاهلیت نخستین، در میان جمعیت ظاهر نشوید و اندام و وسایل زینت خود را در معرض تماشای دیگران قرار ندهید.

💠عفت کلام
 
🔷فلا تخضعن بالقول فیطمع الذی فی قلبه مرض و قلن قولًا معروفاً[۳] در گفتگوها با ناز و کرشمه و به گونه ای هوس انگیز سخن مگویید که مبادا بیماردلان به شما طمع کنند. 

💠پاکدامنی 

🔷ولیستعفف الذین لا یجدون نکاحاً[۴] آنها که زمینه ازدواج را فراهم نمی بینند، باید عفت پیشه کنند. 

💠دوری از نگاه های هوس آلود 

🔷قل للمؤمنات یغضضن من ابصارهنّ[۵] به زنان با ایمان بگو چشم های خود را از نگاه های هوس آلود فرو گیرند.

|پی نوشت:
۱. احزاب، آیه ۵۹ ؛ نور، آیه ۳۱
۲. احزاب، آیه ۳۳
۳. احزاب، آیه ۳۲
۴. نور، آیه ۳۳
۵. نور، آیه ۳۱


 

  • مهدی آقابزرگی شاره
۱۶
تیر

👈 *انسانهای بزرگ* : درباره عقاید حرف می زنند
 *انسانهای متوسط* : درباره وقایع حرف می زنند
 *انسانهای کوچک* : پشت سر دیگران حرف می زنند

👈انسانهای بزرگ : درد دیگران را دارند
انسانهای متوسط : درد خودشان را دارند
انسانهای کوچک : بی دردند

👈انسانهای بزرگ : عظمت دیگران را می بینند
انسانهای متوسط : به دنبال عظمت خود هستند
انسانهای کوچک : عظمت خود را در تحقیر دیگران می بینند

👈انسانهای بزرگ : به دنبال کسب حکمت هستند
 انسانهای متوسط : به دنبال کسب دانش هستند
 انسانهای کوچک : به دنبال کسب پول هستند

 👈انسانهای بزرگ : به دنبال طرح پرسش های بی پاسخ هستند
 انسانهای متوسط : پرسش هایی می پرسند  که پاسخ دارند
 *انسانهای کوچک : می* *پندارند پاسخ همه پرسش ها را می دانند*

  • مهدی آقابزرگی شاره
۱۵
تیر

گره گشای

پیرمردی، مفلس و برگشته بخت

روزگاری داشت ناهموار و سخت

هم پسر، هم دخترش بیمار بود

هم بلای فقر و هم تیمار بود

این، دوا میخواستی، آن یک پزشک

این، غذایش آه بودی، آن سرشک

این، عسل میخواست، آن یک شوربا

این، لحافش پاره بود، آن یک قبا

روزها میرفت بر بازار و کوی

نان طلب میکرد و میبرد آبروی

دست بر هر خودپرستی میگشود

تا پشیزی بر پشیزی میفزود

هر امیری را، روان میشد ز پی

تا مگر پیراهنی، بخشد به وی

شب، بسوی خانه میآمد زبون

قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون

روز، سائل بود و شب بیمار دار

روز از مردم، شب از خود شرمسار

صبحگاهی رفت و از اهل کرم

کس ندادش نه پشیز و نه درم

از دری میرفت حیران بر دری

رهنورد، اما نه پائی، نه سری

ناشمرده، برزن و کوئی نماند

دیگرش پای تکاپوئی نماند

درهمی در دست و در دامن نداشت

ساز و برگ خانه برگشتن نداشت

رفت سوی آسیا هنگام شام

گندمش بخشید دهقان یک دو جام

زد گره در دامن آن گندم، فقیر

شد روان و گفت کای حی قدیر

گر تو پیش آری بفضل خویش دست

برگشائی هر گره کایام بست

چون کنم، یارب، در این فصل شتا

من علیل و کودکانم ناشتا

میخرید این گندم ار یک جای کس

هم عسل زان میخریدم، هم عدس

آن عدس، در شوربا میریختم

وان عسل، با آب میآمیختم

درد اگر باشد یکی، دارو یکی است

جان فدای آنکه درد او یکی است

بس گره بگشوده ای، از هر قبیل

این گره را نیز بگشا، ای جلیل

این دعا میکرد و می پیمود راه

ناگه افتادش به پیش پا، نگاه

دید گفتارش فساد انگیخته

وان گره بگشوده، گندم ریخته

بانگ بر زد، کای خدای دادگر

چون تو دانائی، نمیداند مگر

سالها نرد خدائی باختی

این گره را زان گره نشناختی

این چه کار است، ای خدای شهر و ده

فرقها بود این گره را زان گره

چون نمی بیند، چو تو بیننده ای

کاین گره را برگشاید، بنده ای

تا که بر دست تو دادم کار را

ناشتا بگذاشتی بیمار را

هر چه در غربال دیدی، بیختی

هم عسل، هم شوربا را ریختی

من ترا کی گفتم، ای یار عزیز

کاین گره بگشای و گندم را بریز

ابلهی کردم که گفتم، ای خدای

گر توانی این گره را برگشای

آن گره را چون نیارستی گشود

این گره بگشودنت، دیگر چه بود

من خداوندی ندیدم زین نمط

یک گره بگشودی و آنهم غلط

الغرض، برگشت مسکین دردناک

تا مگر برچیند آن گندم ز خاک

چون برای جستجو خم کرد سر

دید افتاده یکی همیان زر

سجده کرد و گفت کای رب ودود

من چه دانستم ترا حکمت چه بود

هر بلائی کز تو آید، رحمتی است

هر که را فقری دهی، آن دولتی است

تو بسی زاندیشه برتر بوده ای

هر چه فرمان است، خود فرموده ای

زان بتاریکی گذاری بنده را

تا ببیند آن رخ تابنده را

تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند

تا که با لطف تو، پیوندم زنند

گر کسی را از تو دردی شد نصیب

هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب

هر که مسکین و پریشان تو بود

خود نمیدانست و مهمان تو بود

رزق زان معنی ندادندم خسان

تا ترا دانم پناه بیکسان

ناتوانی زان دهی بر تندرست

تا بداند کآنچه دارد زان تست

زان به درها بردی این درویش را

تا که بشناسد خدای خویش را

اندرین پستی، قضایم زان فکند

تا تو را جویم، تو را خوانم بلند

من به مردم داشتم روی نیاز

گرچه روز و شب در حق بود باز

من بسی دیدم خداوندان مال

تو کریمی، ای خدای ذوالجلال

بر در دونان، چو افتادم ز پای

هم تو دستم را گرفتی، ای خدای

گندمم را ریختی، تا زر دهی

رشته ام بردی، تا که گوهر دهی

در تو، پروین، نیست فکر و عقل و هوش

ورنه دیگ حق نمی افتد ز جوش

  • مهدی آقابزرگی شاره
۱۳
تیر

*از بچگی هر وقت هر کاری خوبی میکردیم👈بهمون میگفتن : خیر ببینی*

خیر ببینی پسرم

خیر ببینی دخترم

خیر ببینی جوون

وقتی صبح از خواب بیدار میشیم ، به همدیگه میگیم :
👈 صبح به خیر.

در طول روز به همدیگه میگیم :
👈 روز به خیر.

شاید در طول روز ، این کلمه رو چند بار تکرار کنیم ، و برای همدیگه طلب خیر کنیم.

ولی واقعاً این *خیر* ی که همه در جستجوی اون هستند، و از خدا میخوان. چیه؟🤔

قران کریم می‌فرماید : همه انسان‌ها شدیداً در پی خیر هستند.
همه در جستجوی بهترین‌ها هستند.

🕋 إنَّهُ لِحُبِّ الْخَیْرِ لَشَدِید. 
(عادیات/۸)

انسان بسیار دوستدار خیر است.

ولی هر کس این خیر را در چیزی می‌بیند؟

یکی در خانه‌ی 🏡 خوب

یکی در ماشین 🚘 خوب

یکی در شغل💺 خوب

یکی در همسر و فرزندان 👪خوب

وووو

ولی واقعاً این خیرِ راستین چیست؟

قرآن کریم می‌فرماید حضرت موسی وقتی خائف و ترسان از بین فرعونیان می‌گریخت ، این جمله رو زمزمه می‌کرد :👇

🕋 ربِّ إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیر. 
(قصص/۲۴)

پروردگارا. من به آنچه از خیر بر من نازل کنی محتاجم

یعنی خدایا من نمیدونم خیرم در چیست.

ولی اون بهترین رو که خیر من در آن است ، بر من نازل کن.

خیلی از ماها ، این آیه رو در قنوت نمازها میخونیم ، و مدام از خدا طلب خیر می‌کنیم.

😔 خیری که حتّی نمیدونیم چی هست.

فقط همین قدر میدونیم که اون چیزی که مردم فکر می‌کنند ، نیست

خُب

😍 حالا میخوای بدونی خیرِ واقعی چیه؟

یه آیه‌ در قرآن هست که بارها و بارها دیدیم و شنیدیم ، ولی به راحتی از کنارش عبور کردیم.

📢خدا به صراحت این خیر رو در قرآنش به همگان معرفی کرده :👇

🕋 بقِیَّةُ اللهِ خَیْرٌ لَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ.

بقیة الله همان خیرِ شماست. اگر از اهل ایمان باشید.

♥️این خیر که همه دنبالش هستند ، چیزی نیست جز بقیه‌الله.

جز پدر مهربانم👈 امام‌ زمان (عج)

اون خیری که همه رهاش کردند ، و به بهای اندکی فروختند.😔

خیرِ واقعی یعنی اهلبیت.

✍در زیارت ‌جامعه‌ کبیره خطاب به اهلبیت میگوئیم :👇

⚡ انْ ذُکِرَ الْخَیْرُ کُنْتُمْ اوَّلَهُ، وَ اصْلَهُ وَ فَرْعَهُ، وَ مَعْدِنَهُ وَ مَاْویهُ وَمُنْتَهاهُ.

هر جا صحبت از خیر باشد، شما اهلبیت اوّل و آخر و اصل و فرع و معدن و جایگاه آن خیر هستید.

*أللَّهُمَ عَجِّلْ لِوَلیِکْ  الفرج  
جزاکم الله خیرا

  • مهدی آقابزرگی شاره
۱۱
تیر

💜💦💜💦💜💦💜💦💜

برخی والدین امروزی، خود نیاز به تربیت دارند !!!

در منزل دوستی که پسرش دانش‌آموز ابتدایی بود و داشت تکالیف درسی‌اش را انجام میداد بودم

زنگ منزل را زدند و پدر بزرگ خانواده از راه رسید. 
پدربزرگ با لبخند، یک جعبه مداد رنگی به نوه اش داد و گفت: این هم جایزۀ نمرۀ بیست نقاشی‌ات.

پسر ده ساله، جعبۀ مداد رنگی را گرفت و تشکر کرد 
و چند لحظه بعد گفت: 
بابا بزرگ
باز هم که از این جنس‌های ارزون قیمت خریدی 
الان مداد رنگی‌های خارجی هست که ده برابر این کیفیت داره.

مادر بچه گفت: 
می‌بینید آقاجون؟ 
بچه‌های این دوره و زمونه خیلی باهوش هستند. 
اصلا نمی‌شه گولشون‌زد و سرشون کلاه گذاشت.

پدربزرگ چیزی نگفت. 

برایشان توضیح دادم که این رفتار پسر بچه نشانۀ هوشمندی نیست، 
همان طور که هدیۀ پدربزرگ برای گول زدن نوه‌اش نیست.

و این داستان را برایشان تعریف کردم 

آن زمان که من دانش‌آموز ابتدایی بودم، 
خانم بزرگ گاهی به دیدن‌مان می‌آمد و به بچه‌های فامیل هدیه می‌داد، 
بیشتر وقت‌ها هدیه‌اش تکه‌های کوچک قند بود.

بار اول که به من تکه قندی داد

 یواشکی به پدرم گفتم: این تکه قند کوچک که هدیه نیست

پدرم اخم کرد و گفت: خانم بزرگ شما را دوست دارد 
هر چه برایتان بیاورد هدیه است، 

وقتی خانم بزرگ رفت، 
پدر برایم توضیح داد که در روزگار کودکی او، قند خیلی کمیاب و گران بوده و بچه‌ها آرزو می‌کردند که بتوانند یک تکه کوچک قند داشته باشند.

 خانم بزرگ هنوز هم خیال می‌کند که قند، چیز خیلی مهمی است.

بعد گفت: ببین پسرم
قنددان خانه پر از قند است،

 اما این تکه قند که مادرجان
داده با آنها فرق دارد، 
چون نشانۀ مهربانی و علاقۀ او به شماست. 
این تکه قند معنا دارد ، 
آن قندهای توی قنددان فقط شیرین هستند 
اما مهربان نیستند.

وقتی کسی به ما هدیه می‌دهد، 
منظورش این نیست که ما نمی‌توانیم، مانند آن هدیه را بخریم، 
منظورش کمک کردن به ما هم نیست. 
او می‌خواهد علاقه‌اش را به ما نشان بدهد 
می‌خواهد بگوید که ما را دوست دارد 
و این، خیلی با ارزش است.

 این چیزی است که در هیچ بازاری نیست 
و در هیچ مغازه‌ای آن را نمی‌فروشند.

چهل سال از آن دوران گذشته است و من هر وقت به یاد خانم بزرگ و تکه قندهای مهربانش می‌افتم، 
دهانم شیرین می‌شود، 
کامم شیرین می‌شود، 
جانم شیرین می‌شود.....


ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ "ﺷﻮﻧﺪ؛
ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ

ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ " ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ " ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ

ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ...

زندگی آرامم آرزوست... 🌹

💜💦💜💦💜💦💜💦💜

  • مهدی آقابزرگی شاره
۰۸
تیر

.:
✨حدیث زندگی
🍃امام رضا علیه السلام
ان الله عزوجل أمر بثلاثة مقرون بها ثلاثة اخری : امر بالصلاة و الزکاة ، فمن صلی و لم یزک لم یقبل منه صلاته ، و امر بالشکر له و للوالدین ، فمن لم یشکر والدیه لم یشکر الله ، و امر باتقاء الله و صلة الرحم ، فمن لم یصل رحمه لم یتق الله عزوجل

🌱 خداوند سه چیز را به سه چیز دیگر مربوط کرده است و به طور جداگانه نمی پذیرد .
 نماز را با زکات ذکر کرده است ، هرکس نماز بخواند و زکات ندهد نمازش پذیرفته نیست . نیز شکر خود و شکر از والدین را با هم ذکر کرده است . از این رو هرکس از والدین خود قدردانی نکند از خدا قدردانی نکرده است . نیز در قرآن سفارش به تقوا و سفارش به ارحام در کنار هم آمده است . بنابراین اگر کسی به خویشاوندانش رسیدگی و احسان ننماید ، با تقوا محسوب نمی شود.

عیون اخبار الرضا ، ج 1 ، ص ۲۸۵

  • مهدی آقابزرگی شاره
۰۱
تیر

 

نماز اول وقت خوان عجیب!!! 

 

🌸خاطره ای از زندگی شگفتی روزگار؛ شیخ محمدتقی بهلول درباره نماز اول وقت مادرش:

🔸ما با کاروان و کجاوه به «گناباد» می‌رفتیم. وقت نماز شد. مادرم کاروان‌دار را صدا کرد و گفت: کاروان را نگه‌دار می‌خواهم اول وقت نماز بخوانم.

کاروان دار گفت: بی‌بی! دوساعت دیگر به فلان روستا می‌رسیم.آنجا نگه می‌دارم تا نماز بخوانیم.

مادرم گفت: نه! می‌خواهم اول وقت نماز بخوانم.

کاروان‌دار گفت نه مادر.الان نگه نمی‌دارم.

مادرم گفت: نگه‌دار. او گفت: اگر پیاده شوید، شما را می‌گذارم و می‌روم.مادرم گفت: بگذار و برو.

من و مادرم پیاده شدیم. کاروان حرکت کرد. وقتی کاروان دور شد وحشتی به دل من نشست که چه خواهد شد؟

من هستم و مادرم. دیگر کاروانی نیست. شب دارد فرا می‌رسد و ممکن است حیوانات حمله کنند.

ولی مادرم با خیال راحت با کوزه‌ی آبی که داشت، وضو گرفت و نگاهیی به آسمان کرد، رو به قبله ایستاد و نمازش را خواند.

لحظه به لحظه رُعب و وحشت در دل منِ شش هفت ساله زیادتر می‌شد.

در همین فکر بودم که صدای سُم اسبی را شنیدم. دیدم یک دُرشکه خیلی مجلل پشت سرمان می‌آید.

کنار جاده ایستاد و گفت بی‌بی کجا می‌روی؟

مادرم گفت: گناباد. او گفت ما هم به گناباد می‌رویم. بیا سوار شو.

یک نفس راحتی کشیدم. گفتم خدایا شکر. مادرم نگاهی کرد و دید یک نفر در قسمت مسافر درشکه نشسته و تکیه داده. به سورچی گفت من پهلوی مرد نامحرم نمی‌نشینم.

سورچی گفت: خانم! فرماندار گناباد است. بیا بالا. ماندن شما اینجا خطر دارد. کسی نیست شما را ببرد.

مادرم گفت من پهلوی مرد نامحرم نمی‌نشینم! در دلم می‌گفتم مادر بلند شو برویم.خدا برایمان درشکه فرستاده است؛ ولی مادرم راحت رو به قبله نشسته بود و تسبیح می‌گفت!

آقای فرماندار رفت کنار سورچی نشست. گفت مادر بیا بالا. اینجا دیگر کسی ننشسته است. مادرم کنار درشکه نشست و من هم کنار او نشستم و رفتیم.

در بین راه از کاروان سبقت گرفتیم و زودتر به گناباد رسیدیم.

  • مهدی آقابزرگی شاره